هو الباقی

دو روز با مسافران آسمانی (۱)

هوا کمی سرد بود و پاییز خوب داشت خودش رو نشون می داد . من هم دست هام رو توی جیبم کرده بودم و با اون اور کت گرمم که غمی نداشتم از هوای سرد پاییز که هیچ ، توی برف و بارون هم مشکلی نداشتم . جمعیتی که اکثرشون سیاه پوش بودن و بین هر پنج نفر دو نفرشون  چشماشون  خیس بود  . هر از گاهی یک ماشین وَن با سرعت وارد این منطقه می شد و بقیّه ماشین هایی که همراهی می کردند پشت این قسمت باید پارک می کردند . چند نفر خیلی سریع و تند از ماشین شون پیاده می شدند و می اومدن جای وَن . راننده وَن می آمد پایین و می رفت قسمت اداری و بعد از چند دقیقه با چند تا برگه و شناسنامه های باطل شده می آمد . درب عقب ماشینش رو باز می کرد و از روی شناسنامه می خوند : بستگان فلانی ( اسمی که توی شناسنامه بود ) یک نفر می رفت جلو . راننده ازش می پرسید : چکار می خواین بکنین ؟ میزارین سرد خونه یا می خواین بشورین و ببرین جای دیگه ؟ اگر قرار بود بره سرد خونه که هیچ و اِلّا می زاشتن پایین جنازه رو . آره جنازه . اینجا بهشت رضا یا همون پردیس شهرداری مشهده . قسمت غسّال خانه و سردخانه و امور اداری . همه گفتند بزارین سرد خانه تا بعد تصمیم بگیریم . اتومبیل حمل اموات یا همون نعش کش قدیم محوطه رو دور زد و رفت جلوی سرد خونه ایستاد . من فوری خودم رو رسوندم اونجا . و از اونجا که حس کنجکاوی شدیدی دارم ایستادم تا بتونم یه جوری برم توی سرد خونه . کسی نمی تونست بره تو . مگر اینکه از بستگان میّت باشه که بخواد جنازه رو ببره تو یا تحویل بگیره . یکی از اموات بستگانش بودن و شلوغ بود . خودشون بردن تو و نشد من برم تو . اما سه جنازه موند توی وَن . راننده وَن هر چی صدا زد کسی از بستگان جنازه های باقی مونده نبود که کمک کنه و ببره تو . من همین بغل ایستاده بودم و منتظر فرصت بودم .  تو این فکر بودم که چطور می شه رفت توی سرد خانه ، که یهو مسوول سردخانه صدا زد : آقا ...جوون بیا خدا پدرت رو بیامرزه سر این جنازه رو بگیر کمک کن ثواب داره . منم خیلی سریع رفتم و سر تابوت رو گرفتم و رفتیم تو . چقدر سرد بود . اینجا سردخانۀ شمارۀ 3 بهشت رضای مشهده .

یک اتاق تقریباً 16متری که دور تا دورش رو با تخت های فلزی پر کردن . تخت ها 2طبقه داره و یکی هم که روی زمین میشه 3طبقه . برو جلو برو جلو . اینا رو مسوول سردخانه گفت . در حالیکه من سرم بالا بود و داشتم اطراف رو نگاه می کردم . بعضی ها با تابوت و بعضی هم کفن شده و آماده . حالا اطرافم رو حدود هفت تا جنازه گرفته بود . صدای شدید(فن) یا همون تهویه هوا که بصورت خودکار هر چند لحظه روشن می شد و باز خاموش می شد آهنگ عجیبی رو به فضا داده بود . تابوت رو گذاشتم زمین که مسوول سردخانه گفت : برو کنار خوبه . و بعد با پاش تابوت رو هُل داد عقب و به من گفت : دستت درد نکنه . این یعنی برو بیرون . خودش جلوتر از من رفت بیرون تا برگۀ شناسایی میّت رو بیاره بزاره روی همون جنازه ای که آوردیم تو . حالا من تک و تنها  بودم چندتا جنازه  . بی توجه به حرفش داشتم اطراف رو نگاه می کردم که گوشۀ سمت راست روی تخت نظرم رو به خودش جلب کرد . خدای من چی می بینم ؟ چندتا کفن کوچیک که گویا مال چندتا بچه بود رو مثل چند تا تنۀ درخت کوچیک روی هم انداخته بودن . بدجور نظرم بهشون جلب شده بود . رفتم جلو تا از نزدیک بهتر ببینم . روی یکی از کفن ها یه چیزی نوشته بود . دستم رو بردم جلو که برگردونم  که یهو از پشت تکون خوردم . شونۀ سمت چپم بدجور تکون خورد و منو به جلو حرکت داد . دلم ترکید . برگشتم نگاه کردم . دیدم مرد مسوول سردخانه گفت : جوون دستت درد نکنه . برو بیرون می خام درو ببندم . منم آمدم بیرون و تنها صدایی که به گوشم رسید صدای بسته شدن محکم درب سردخانه و قفل کردنش بود که با برگشت توی فضا پیچید . چشمام داشت سیاهی می رفت . جایی رو نمی دیدم . خورشید آنقدر تیز شده بود که برای یک لحظه همه چی تاریک بود . چشمامو مالیدم و خوب نگاه کردم . جمعیتی که همه لباس مشکی داشتن . شاید تنها نقطۀ اشتراکی که بین همه بود همین مشکی بودن لباس شون بود . سرمو انداختم پایین و داشتم از سردخانه دور می شدم که یهو  یه زن مثل یه جنازه  افتاد جلوی پام . خیلی  جا خوردم  یه قدم برگشتم عقب و سرمو آوردم بالا . صدای گریۀ اون زن بلند شد و دو تا خانم زیر بغلش رو گرفتن بلندش کردن . زن بلند شد و در حالیکه خمیده بود فریاد زد : آوردنش . آوردنش . مامانم رو آوردن . مِهری اون مامانه . مامان بلند شو . چرا با پای خودت نمی ری ؟! سامان مامانو کجا می بری ؟ بی انصاف اون مادرته ! ... و بعد با صدای هق هق گریه حرفش  قطع شد . سرم رو بر گردوندم پشت سرم رو دیدم . آون آقا که حالا فهمیدم اسمش سامانه  با چند نفر دیگه داشت مادرش رو می برد  پشت ساختمون . سریع برگشتم ببینم کجا می برن . تا پیچیدم پشت ساختمون دیدم رفتن توی یک اتاق . یه تابلو بالای درب زده بود که نوشته بود ( غسّال خانۀ بانوان ) پس اینجا محل غسل خانم هاست ؟ حتماً باید جایی هم برای آقایون باشه . رفتم دنبال اونجا گشتم . چند متر اون طرف تر درب کوچیکی بود که بالاش نوشته بود غسال خانۀ آقایان . رفتم تو . چندتا تابوت خالی بود . یک چهار پایۀ ریلی که مقابل پنجرۀ کوچیکی قرار داشت . پنجره بسته بود . ولی معلوم بود که جنازه رو می زارن روی اون ریل و از اونجا می ره تو . حدود بیست دقیقه وایستادم که شاید یه مُرده  بیارن از اونجا بِدَن تو که کسی نیومد و من نا امید برگشتم بیرون . در همین بین ناصر صدام زد . ناصر همون کسی بود که باعث شد برم بهشت رضا . همسایه مونه .  سرویس کار سیستم های گرمایشی . اون روز برای نصب هیتر توی بخش اداری بهشت رضا باهاش رفتم اونجا . رفتم پیش ناصر و به من گفت : دیوانه ای پسر ؟ کجا رفته بودی ؟ در همین حال متوجه شدم مسوول اون قسمت داره به حرف ما گوش می ده . آروم به ناصر گفتم : رفته بودم سرد خانه . ناصر بلند سوال کرد : سردخانه ؟! چرا ؟ برای چی ؟ چطور رفتی ؟ بهش گفتم : آروم تر . رفتم دیگه مُرده بردم تو . ناصر رو کرد به مسوول اون قسمت و گفت : خدائیش این پسر دیوونه نیست ؟ آقای غلامی خندید و  گفت : نه . چیز بدی نیست . خیلی ها توی غسال خانه هم میرن .غلامی همون مسوول قسمت غسال خانه بود . من که اِنگار به چیزی که می خواستم رسیدم رفتم به سمتش و گفتم : جدّاً ! مگه می شه رفت اون تو؟! آقای غلامی گفت :...